خدایا کفر می گویم ؟
پریشانم! چه می خواهی تو از جانم؟
مرا بی آن که خودخواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا اگر روزی ز عرش خود به فرش آیی
لباس فقر بر پوشی غرورت رابرای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیندازی و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته به سوی خانه بازآیی
زمین وزمان راکفرمی گویی...
خداوندا اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت باخبرگردی
پشیمان می شوی از قصه ی خلقت از این بودن از این بدعت...
خداوندا تومی دانی که انسان بودن وماندن درین دنیا
چه دشوار است! چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و
ازاحساس سرشاراست.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۹۱ ساعت 2:30 توسط fighter
|
در تاریخ شنبه 13 خرداد 1391 این وبلاگو برای گفتن حرفای ناگفته ساختم.